واهمه های زميني (بخش هژدهم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

خبرکشته شدن وپارچه پارچه شدن خلیفه غلام رسول سلمانی را-از اثر اصابت راکت به دکانش- ، لطیف آورده بود، لطیف لنگ شاگرد صوفی نجم الدین سماوارچی .غلام رسول سلمانی همان شبی کشته شده بود که استاد موسی از بام خانهء مامور سبحان به مرکز خود – البدر- به منظور اصابت کردن دقیق راکت ها،  تصحیحات می داد. همان شبی که مخالفین دولت، راکت لنچر های 107 ملی متری چینی را امتحان می کردند وگروپ های فلمبرداری غربی از صحنه های به خاک وخون افتادن هموطنان لطیف ، عکس برداشته وراپورتاژ تهیه می کردند وبا تیتر های درشتی درروزنامه های شان می نوشتند : کابل درزیر آتش مجاهدین مبارز!

 

  آن شب که لطیف آمده واین خبررا آورده بود، مامور سبحان هنوز هم درفکر آن بود که شیرین کجاست؟ شاید به همین سبب درلحظات اول واکنشی از وی سرنزده بود. اما ننه صفورا با شنیدن این خبر، صیحه یی کشیده واز هوش رفته بود.... به زودی همسایه ها از موضوع خبرشده وآمده بودند برای غم شریکی وتسلی دادن به صفورا ودست پیشی کردن در کارهای تکفین وتدفین. صوفی نجم الدین سماوارچی نیز که خود را به سرعت به خانهء مامور سبحان رسانیده بود، خبرآورده بود که راکت ها درخانهء سلیمان تیکه دارنیزاصابت کرده و شهناز زن جوان وسپید بخت تیکه دار را – همان زنی را که پیراهن گلابی اش را به شیرین بخشیده بود- کشته اند. معلم عبدالله هم آمده بود، بازنش ودختر شیطانش مکی .. بعد مرجان بقال وصمد نانوا نیز سر رسیده بودند ومؤذن وچلی مسجد ونجاروگلکار هم یکی بعد دیگری ریخته بودند به خانهء مامور سبحان. روگل نیز خود را رسانیده بود؛ اما همین که از مرد سماروارچی خبر کشته شدن دوستش شهناز را شنیده بود، با هردو دست برسرش کوبیده و دویده بود به سوی خانهء سلیمان تیکه دار..

 

 زن های همسایه سعی می کردند تا  ننه صفورا را به هوش آورند. مرد ها هم به دور مامور سبحان حلقه زده وکوشش داشتند تا وی به گفته های شان ترتیب اثر داده و مراسم تکفین وبه خاک سپاری جسد خسرش را هرچه زودتر وبه نحو شایسته تر انجام دهد. اگرچه زن ها با آب زدن یک توته کاهگل خشک که به بینی صفورا نزدیک کرده بودند، موفق شدند تا صفورا چشمانش را باز کند؛ ولی مرد ها هنوز هم به چنین توفیقی دست نیافته بودند؛ زیرا مامور سبحان دردنیای خودش به سر می برد .. اودرآن لحظه از یکسو درجستجوی علت این حادثه بود واز سوی دیگر در جستجوی دوستش موسای بز. مامورسبحان می خواست وی را به چنگ آورد واز یخنش گرفته به نزد خداوند عدالت ایستاده کند و ازوی بپرسد که چرا وبه چه مناسبتی دکان آن مرد بینوا را هدف قرار داده است ؟ اما موسای بز نبود که نبود،  او یکی ویکبار غیب شده بود..

 

 اما مامور سبحان چه می خواست وچه نمی خواست ، سه روز تمام به خاطر مراسم تکفین وتدفین خلیفه غلام رسول مصروف شده بود. درهمان روز اول ، دستی از غیب پیداشده ، یک بسته پول را در دستش گذاشته ورفته بود. مامور سبحان آن دست سیاه را که انگشت سبابه اش قطع شده بود، دیده بود؛ اما صاحب آن دست را که رویش را با دستارش پوشانیده بود، ندیده بود. صاحب دست سیاهِ چهار انگشتی ، به نجوا گفته بود، : " برادر طاووس سلام فرستاد وتسلیت گفت.."،  درروز سوم که مهمانان آهسته آهسته خانه اش را ترک می کردند، همان دست سیاه چهارانگشتی ، کاغذ کوچکی دردستش گذاشته ورفته بود. درکاغذ نوشته بودند :

 

  " فردا ساعت چهار عصردر باغ بالا بیا. تکسی درهمان جای همیشه گی است "

 

 البته مامور سبحان نفهمیده بود که منظور ازجای همیشه گی ، کجاست؟ پیش روی رستوران خیبر یا مقابل کوچهء شان در سرک عمومی ؟ اما او باید فردا حتماً به وظیفه می رفت ، نمی شد که نرود. سه روز بود که نرفته بود وخدا می دانست که سخیداد سرکاتب ، چه روزگار سیاهی داشت به خاطر ترتیب وتنظیم کردن بیلانس آن ماه.؟ دل نا دل بود که برود یا نرود ؛ ولی رفته بود وساعت چهار عصر که وظیفه اش ختم شده بود ، سری زده بود به سوی رستوران خیبر. تکسی منتظرش بود..

 

 این بار تکسی ران ، مامور سبحان را به عوض چهارباغ ودیگر هیچ  وباغ بالا ، به گلباغ برده بود. دریک خانهء سراچه دار. طاووس که درآن جا بود باصمیمیت بغل گشوده وبعد ازدعا وفاتحه دربارهءخانمش سنبل حرف زده بود. قصه کرده بود که برسنبل چه گذشته وحالا درچه حالتی ودر کجاست؟ طاووس گفته بود که سنبل را باید حتماً از شفاخانه فراردهند. گفته بود اگر پلانی که طرح کرده است به صورت درست اجرا شود، فرار وی به ساده گی انجام خواهد یافت. به نظر طاووس مساعد ترین وقت برای حمله شام روز می توانست بود و برای حمله به شفاخانه فقط دونفرهمراه با رانندهء تکسی ضرور بود وبس. اومی گفت دراین ساعت پهره داران یا به نماز خواندن مصروف اند یا به نان خوردن. بنابراین کمترین توجه را به ورود وخروج پایوازها مبذول می دارند.این بهانه نیزبرای داخل شدن ان ها به شفاخانه درنظر گرفته شده بود: یکی از آن دونفر باید پای یا دستش را باند پیچی کرده ووانمود می ساخت که زخمی است وبرای پانسمان کردن به شفاخانه آمده است. داخل تعمیر که می شدند، به سرعت عمل می کردند. اززینه ها بالا می شدند ومی رفتند به اتاق شماره 26. سنبل از پلان شوهرش خبرداشت وانتظارناجیانش  را می کشید. سنبل را دلاور، تحویلدار نقدی شفاخانه درجریان قرار می داد وخودش نیز مراقب اوضاع می بود. اگر سنبل مؤفقانه فرار داده می شد، رد پای طاووس نیزگم می شد، سازمان صدمه نمی دید وهیچ کسی به چنگ پولیس نمی افتاد ودرنتیجه مامور سبحان نیز می توانست با آرامش خاطر زنده گی کند. مامور سبحان بدون چون وچرا این وظیفه را قبول کرده ؛ ولی گفته بود درصورتی که رفیق راهش جمدر، مانند واحد اورا در صورت بروز خطر رها کند وبگریزد، جا به جا اورا خواهد کشت. طاووس این شرط را پذیرفته بود.

 

***

 

  همانطوری که طاووس گفته وپیش بینی کرده بود، مامورسبحان وهمراهانش بدون هیچ اشکال ومانعی داخل محوطهء شفاخانه شده بودند. درداخل تعمیر نیز کسی از آنان نپرسیده بودند که کی هستند، کجایی هستند وچه می خواهند ؟ جمدرجوانی که عضو بخش چریکی حزب اسلامی درشهرکابل بود، باند های آغشته به خون کبوتر را از دستش باز کرده و به سرعت ازپله های زینه بالا رفته بود . مامور سبحان نیز که بعد از وی به منزل دوم پانهاده بود، اندکی دورتر از اتاق معلومات ایستاده بود. جمدر دروازهء اتاق شماره 26 را باز کرده وبعد از چند لحظه با سنبل ازآن جا خارج شده وبه دویدن پرداخته بودند. البته که دویدن وسر وصدا راه انداختن درپلان نبود ومامور سبحان که درچنین حالاتی تمرکز ذهنی عجیبی می یافت، به جمدر اشاره کرده بود که از دویدن وبا شتاب راه رفتن، دست بردارند. اما دیگر بسیار دیر شده بود..

 

  سارمن عبدالله که در تشناب بود، سروصدا را شنیده و با شتاب خودرا به دهلیز رسانیده وبا صدای محکم ولحن آمرانه گفته بود : " حرکت نکنید. دست ها بالا، ورنه فیر می کنم.." ، اما این جمدر بود که اول فیر کرده بود. مرمی به بازوی چپ افسر پولیس اصابت کرده بود.افسر پولیس نیز فیر کرده بود، فیرها کرده بود وجمدر وسنبل افتاده بودند برکف دهلیز. مامورسبحان هم که وضعیت را چنان دیده بود، فیر کرده وسارمن عبدالله را هدف قرار داده بود... درهمان لحظه نرس مؤظف غرفه معلومات را دیده بود که با چشمان از حدقه برآمده به دهلیز می نگرد و درگوشی تلفون با کسی حرف می زند. به سوی وی که فیر کرده بود، دیده بود که نرس هم افتاده بود برروی زمین اتاقک معلومات . خاطرش که از بابت کشته شدن نرس جمع شده بود، رفته بود به نزدیک جسد ها و دیده بود که هرسه تن کشته شده اند. مطمین که شده بود ، جیب های جمدر را پالیده بود، به مقصد ازبین بردن سند ویا مدرکی . اما درجیب های جمدر به جز یک مشت پول آغشته به خون چیز دیگری نیافته بود. سنبل هم هیچ چیزی نداشت، به جز از یک حلقه انگشتر درانگشت دست چپش.نگین انگشتراز زمرد بود وگران بهاء؛ اما کشیدنش از دست سنبل آسان نبود، باید انگشتش را قطع می کرد وانگشتر را که به دست می آورد، برای طاووس می سپرد. ..

 

  مامورسبحان که سلاح جمدر را برداشت ، با گام های تند به سوی زینه ها به راه افتاد.. در دهلیز کسی نبود، اما  می دانست که وقتش رابیهوده ضایع ساخته است. آخر چه ضرورتی بود که برود وببیند که چه کسی مرده است وچه کسی زنده ؟ ولی دراین صورت تفاوت میان او و واحد که تنها رهایش کرده بود، چه می بود؟ اگر جمدر یا سنبل زخمی می بودند ، آیا وظیفه اش نبود تا آنان را نجات دهد؟ واحد که نامردی کرد وگریخت ، حرف دیگری بود. از آدم های نامرد نباید بیشتر از آن توقع داشت. ازسوی دیگر آیا وی به این کاووس که خود را طاووس می خواند، نگفته بود که اگر جمدر رهایش کند، جا به جا او را خواهد کشت؟ حالا مرز میان مردی ونامردی چه بود؟ آیا می رفت ومی گریخت ، یا این که برمی گشت ومطمین می شد که آنان دیگر نفس نمی کشند. مامور سبحان در سنجش همین مرز ها گیر کرده بود ، میان مرزهای  خوب وبد ومردی ونامردی وجوانمردی ...که درنزدیک زینه یی رسید که چند لحظه پیش از آن بالا شده بود.

 

  دردهلیز هنوز سکوت مرگباری حکمفرما بود وبوی خون از آن شنیده می شد. لای هیچ دری باز نشده بود. به اولین پلهءزینه هنوز سه قدم نمانده بود که ناگهان ترق ترق اسلحه وغژغژ موزه های سربازان به گوشش رسیده بود. سربازان منزل اول را اشغال کرده بودند ومی دویدند به طرف بالا. مامور سبحان به دام افتاده بود، نه راهی به جلو داشت ونه راهی به قفا. اگر بالا می رفت ، به کجا می رفت ؟ اصلاً نمی دانست که آن شفاخانه منزل دیگری هم دارد یا نه ؟ حالا که پایین رفتن ناممکن بود، باید برمی گشت به عقب. پشت سرش چندین اتاق بود وتشناب . اتاق ها شماره گذاری شده بودند. بالای یک اتاق نوشته بودند: متخصص عقلی وعصبی . اتاق شماره 26 درآخر دهلیزبود. نمی دانست چرا می خواست تا به سرعت خود را به آن اتاق افگند، شاید برای این که تا پولیس ها وی را پیدا کنند، فرصتی داشته باشد دربارهء محاکمه وضعیت و بسنجد که چه باید کند و چه چاره یی پیدا کند..

 

غژغژ موزه ها وچکاچاک اسلحهء سربازان اکنون به وضاحت به اتاق شماره 26 می رسید .. مهاجمین آخرین پله های زینه را اشغال کرده وبه دهلیز پا گذاشته بودند. مامور سبحان سراپا چشم وگوش شده بود. هرصدایی را که می شنید وهرحرکتی را که می دید، واکنش نشان می داد. دستش بالای ماشه بود وهیچ آرزو نداشت که درآن لحظات حساس عطسه به سراغش بیاید؛ هرچند بسیاربوهایی بود که وی را به یاد عطسه زدن می انداخت....اولین کلاه پیکدار خاکستری رنگ که ازپله های زینه نمایان شد، مامور سبحان تصمیم گرفت تا دستگیرهء اتاق شماره 26 را فشار داده وداخل آن گردد. او درآن لحظه نمی دانست که چه پیش خواهد آمد؛ اما امید داشت که پیش آمد های مساعدی رخ دهد. مثلاً شاید می توانست از پنجرهء اتاق خود را به پایین انداخته وفرار کند یا یکی از همان مریضانی را که دراتاق شماره 26 بودند، سپر خویش ساخته وتهدید کنان بگریزد. شاید هم آن اتاق را سنگر خویش ساخته وتا اخرین مرمی می جنگید. پس چرا باید نا امید می بود؟

 

  دراتاق شماره 26 که داخل شد، اتاق را تاریک یافت. معلوم بود که جمدریا سنبل سویچ برق را پایین کرده وبرق را خاموش نموده اند... هرکسی که این کاررا انجام داده بود، کاردرستی کرده بود، زیرا به نفعش تمام می گردید و کسی چهره اش را نمی توانست دید.. اما درواقع اتاق آنقدر هم تاریک نبود که مامورسبحان نتواند چپرکت ها و اشیای داخل اتاق را تشخیص ندهد. رگه یی از نور چراغ های نیون که د ربیرون می تابید، روشنی خفیفی به اتاق می بخشید ومامور سبحان می توانست بسترمریضان را تشخیص دهد. درچپرکتی که درپهلوی پنجره قرارداشت، کسی خود را درمیان ملافه های سفید پیچانیده و غرق خواب بود، صورتش دیده نمی شد ومامور سبحان هم هیچ گونه اشتیاقی به دیدن چهرهء او نداشت. چپرکت های دیگر خالی بودند ویا درآن فضای نیمه روشن ونیمه تاریک وبا آن دید ضعیفی که مامور سبحان درهنگام شب داشت، به نظر خالی می رسیدند. .. مامور سبحان وقت نداشت تا ملافه ( سرجایی ) کسی را که خفته بود، پس بزند. اما تردیدی نداشت که او زن است . این را ازجثهء ظریفش وازعطر دل انگیز زنانه یی که فضا از آن انباشته بود، درک کرده بود. گذشته ازآن دیده بود که سنبل وجمدر از همان اتاق بیرون شده بودند...

 

  صدای غژغژ موزه ها اکنون از دهلیز شنیده می شد ومامور سبحان که گوشش را به در چسپانیده وآواز موزه هارا شمرده بود، می دانست که پولیس هایی که به سوی اتاق شماره 26 می آیند، بیشتر از سه نفر نیستند، بنابرآن قوت قلب پیدا کرده وبا خود فکر کرد که اگر یک حرکت سریع وغافلگیر کننده انجام دهد، می تواند آنان را از بین برده وبه سلامت از معرکه بیرون شود. ... پولیس ها اکنون به وسط دهلیز رسیده بودند، همان جایی رسیده بودند که اجساد آن سه نفر افتاده بود. این موضوع را از آه وافسوسی که یکی ازآن ها سر داده بود، فهمیده بود. وانگهی صدای خشمناک کسی که می پرسید: " هرسه شان مرده اند؟ " این گمان مامورسبحان را تائید می کرد که پولیس ها از وی فاصلهء چندانی ندارند. مامور سبحان می شنید که همان صدا ، اینک با لحن آمرانه وغضبناکی می گفت : " حمید بچیم ! تو برو به سمت چپ دهلیز، تمام اتاق ها را بپال ، شفیع تو درهمین جا باش وتمام دهلیز را زیر نظر بگیر. هرکس را که دیدی ، اگر تسلیم شد خوب واگرنشد، بالایش فیر کن، من هم اتاق های این طرف را می بینم..."

 

  درهمین موقع صدای دستگاه مخابره هم بلند شده بود. صدا به مشکل شنیده می شد. کدام کسی در دستگاه می گفت: " رفیق نور، پنج دقیقه بعد می رسیم.... اشرار نباید ازنزد تان بگریزند. اگر تسلیم نشدند، امرمی کنم که بالای شان فیر کنید.." این صدا درآن سکوت مرگبار چنان بلند بود که به بسیاری اتاق ها می رسید. با شنیدن همین سر وصدا ها بود که آن کسی که درنزدیک پنجرهء اتاق شماره 26 خفته بود، حرکتی کرده و رو جایی ازرویش لغزیده بود ، موهای سیاه وصورت رنگ پریده اش ظاهر شده بود واززیر چپرکت دیگر نیز صدای خس خسی برخاسته بود، صدایی که خوشبختانه به گوش مامور سبحان نرسیده بود؛ زیرا او درآن لحظه به صورت زنی می نگریست که تصور می کرد به طرز حیرت انگیزی به شیرین شباهت دارد. آن زن شروع کرده بود به گریستن ، او چنان می گریست که شانه هایش تکان می خوردند ودل مامور سبحان به حالش می سوخت. دلش می خواست به نزدیکش برود وازوی بپرسد که چرا گریه می کند.  می خواست دستی برپیشانیش بکشد ، دلداری اش بدهد. شاید آب می خواست ، شاید تب داشت ودوا می خواست ، شاید هم می خواست برود به تشناب ... گذشته ازاین حرف ها، لحن گریهء زن نیز به گوشش آشنا بود. شیرین نیز پس از آن شب همان طور می گریست، طوری که شانه هایش تکان می خوردند وبدنش می لرزید. اما شیرین درآن روز ها حتا درفاصلهء گریه ها چق چق می کرد، چق چق عادتش شده بود. ملا حسام الدین جن گیر گفته بود، اگر جن ها به ضرب قمچین از دهنش بیرون نیفتند ، تا قاف قیامت چق چق می کند، چه درهنگام گریه وچه درهنگام خنده.. آیا راست می گفت آن ملای ملعون ؟


اما فرصت تنگ بود؛ زیرا صدای غژغژ موزه های پولیسی که نور نام داشت از پشت اتاق برخاست، هوس دیدن چهرهء آن زن نیز فراموشش شد ودرعوض به یاد موقعیت خطرناکش افتاد؛ ولی درواقع موقعیتش هم درآن لحظه چندان بد نبود. زیرا با کنج وکنار اتاق آشنا شده بود. اتاق تاریک بود ومی توانست در پشت دروازه کمین بگیرد، دروازه که باز می شد در نظر اول دیده نمی شد. طالع داشت که دروازه به داخل دهلیز باز نمی شد، درداخل اتاق باز می شد ومامور سبحان را پنهان می ساخت... پولیس که دروازه را باز کرد وکلید برق را بالا کرد، مامور سبحان را ندید،  چپرکت های خالی را دید وچپرکتی را که شیرین درآن نشسته بود. شیرین اکنون گریه نمی کرد ؛ اما صدای چق چق ضعیفی از زبانش شنیده می شد، حیران ومبهوت به نظر می رسید، ومعلوم بود که توانایی گریستن وسخن گفتن را از دست داده است. چراغ برق که روشن شده بود، شمسی نیزدرزیر چپرکتش تکان خورده بود . شمسی خواسته بود بیرون شود؛ اما افسر پولیس که تصور کرده بود قاتل درهمان جا پنهان شده است ، به سرعت به سوی چپرکت شمسی رفته بود؛ اما درهمین لحظه میلهء سرد تفنگچهء مامور سبحان برپشتش فشار آورده و گفته بود : " شور نخور" وبعد اسلحه اش راگرفته ووی را پیش انداخته بود.

 

   مامورسبحان، شفیع سرباز را که بالای اجساد ایستاده بود، با یک تهدید و بانگ بلندخشمآگین وادار به تسلیم شدن ساخته بود،اینک دست بالایی یافته بود ؛ زیرا دو تن از افراد پولیس در گروگانش بود. وی به سرعت شفیع را نیز خلع سلاح کرده واز کمر شفیع یک بم دستی را نیز باز کرده و درجیب واسکتش گذاشته بود. اسلحه اش هم حاضروآماده بود، پس از چه می بایست بترسد؟ فقط باید عجله می کرد... عجله وعجله ! زیرا اگر پیش از خارج شدنش ازتعمیر، سربازان کمکی به شفاخانه می رسیدند ، وضعش خراب می شد ونجاتش ناممکن.

 

 مامور سبحان اینک به آخردهلیز رسیده بود، همان جا که اتاق معلومات بود. نگاه گذرایی به داخل اتاق افگنده بود، دیده بود که زن قد کوتاه وفربهی درخون خود غلت می زند وگوشک تلفون هنوز هم دردستش است. وقت نداشت که بیشتر از این به آن زن نگاه کند؛ اما روشن بود که زن به شدت زخمی شده است وبه کمک نیازدارد. دلش برای آن زن سوخته  و خواسته بود با یک مرمی وی را از درد وعذابی که تحمل می کرد، نجات بخشد؛ اما حیف که فرصت نداشت ، درنگ جایز نبود، وضع پیچیده ومبهم بود وپایان خوابی که استاد ازل برایش دیده بود، هنوز معلوم نبود. پله های زینهء پر از پیچ وخم را بدون حادثه واتفاق ناگوار پیموده بود، تنها درآخرین پله که رسیده بود، باشی افضل را دیده بود که با چند تا سرباز داخل شفاخانه گردیده بودند . باشی افضل اسلحه یی دردست نداشت . بی خیال راه می رفت و به نظر مامور سبحان رسیده بود که موهایش پریشان ، سر ووضعش آشفته و نامرتب و راه رفتنش مانند مست ها است، حتا این توهم  به وی دست داده بود که باشی افضل زیر لب آواز می خواند..

 

  عجب تصادفی بود، برای نجات سنبل آمده بود ولی اینک با مردی مقابل شده بود که مدت ها درپی او بود. عجب ؟ اما چه بازی مضحک تقدیر:  با حریف ودشمن دیرین مقابل شدن درچنین یک موقعیت حساس وخطرناک !آری حلقهء محاصره تنگ وتنگ تر می شد و باشی افضل وهمراهانش اینک به سوی زینه درحال حرکت بودند. اگرچه مامورسبحان می توانست با تهدید به کشتن گروگانها راهش را باز کند وبرود؛ ولی جواب  طاووس را چه می داد؟

آیا او دربارهء ایمان ووفاداری اش نسبت به آن ارمان بزرگ شان شک نمی کرد؟ ترسو وجبونش نمی خواند واز گردونهء مبارزه مقدس حذفش نمی کرد ؟ ... اودرهمین افکار بود که ناگهان ازبالای پله های زینه بالایش شلیک شد. این فیررا حمید کرده بود، همان سربازی که وظیفه گرفته بود تا طرف راست دهلیز را جستجو کند. اما حمید که شلیک کرده بود، مرمی اش خورده بود به کتارهء زینه واز بغل گوش وبینی بزرگ مامور سبحان رد شده بود.

 

  درست درهمین وقت بود که مامور سبحان به یاد بم دستیی افتاده بود که از کمر شفیع سرباز باز کرده ودرجیب واسکتش سنگینی می کرد. فیوز بم را که باز می نمود به یاد نخستین روزی افتاد که هنگام پرتاب بم به عطسه زدن افتاده بود ونزدیک بود خود وضرغام را از بین ببرد، پس تا مصیبت عطسه زدن به سراغش نیامده بود، بهتر بود تا هرچه زودتر بم دستی را به پایین زینه پرتاب کند . پن امنیتی بم را که با یک حرکت کشیده و بدون معطلی بم را به سوی دروازهء ورودی انداخته بود، بلافاصله بم منفجرشده وموج انفجار آن شفاخانه را لرزانیده بود... بعد دود وآتش بود وخون وصدای فریاد وچیغ های وحشتناک وگریز گریز ودویدن دویدن وسراسیمه گی وبهت و ناباوری . آن چه که مامور سبحان ازخدا می خواست...

 

  دربیرون در محوطهء شفاخانه ، تاریکی بود؛ اما سکوت نبود. سکوت را صدای همهمه وغالمغال وآشوبی که از داخل تعمیر به بیرون درز کرده بود، شکسته بود. از روبرو ، روشنایی  چراغ های موترهایی که به شفاخانه نزدیک می شدند؛ دیده می شد. تکسی وراننده اش غیب شده بودند. درعوض یک موتر مرسدس بنز نقره یی رنگ در همان جا در مدخل دروازهء ورودی ایستاده بود. ... حالا که مامور سبحان از بند رسته بود، نمی دانست کجا برود؟ به سوی شهریا به طرف کوه ؟ رفتن به طرف شهر، به صرفه اش نبود، به زودی گیر می افتاد. درخم هرکوچه یی ممکن بود پولیسی کمین گرفته باشد، وانگهی شهر روشن بود ؛ اما کوه تاریک ودرخاموشی مرده یی فرو رفته ، سایه اش سنگین واستوار بود وقابل اعتماد... حتا اگربه کوه هم  نمی رسید، درسایه اش گم می شد. درحال حاضر گم شدن ودرسایه فرورفتن یگانه منظور وهدفش بود. آری به سمت کوه باید می رفت زیرا درختان بلند وسایه گستر وغلو در آن سمت بیشتر بودند وچند تا موتر وامبولانس کهنه که درآن جا ایستاده بودند، می توانستند، سنگری برایش شوند ، به شرط آن که به یاد عطسه زدن نمی افتاد یا عطسه خود به سراغش نمی آمد. اما تا حال خیروخیریت بود. تا حال دوبار دربرابرآن مقاومت کرده بود. یک بار هنگامی که جسد سنبل را پشت ورو می کرد وانگشت آن زن را می برید برای بیرون کردن انگشتر زمردش وبا ردیگر از بوی تن زنی که دراتاق شماره 26 بالای چپرکتش نشسته بود و شانه هایش از شدت گریه تکان می خوردند. درست مانند شانه های شیرین. راستی آیا آن زن شیرین بود ؟ بلی بود، زیرا صدای چق چق ضعیفی در آخرین لحظاتی که اتاق را با افسر پولیس ترک می گفت، به گوشش رسیده بود. آه کاش همان لحظه برمی گشت واو را نیزمی ربود. اما حالا دیگر بسیار دیر شده بود.. ازچهار طرفش صدای باز وبسته شدن پنجره ها ، به هم خوردن دروازه ها ، غژغژ موزه ها ، وترق وتروق ده ها چیز دیگر بلند شده بود. بلی می بایست هرچه زودتر خودرا از آن مخمصه بیرون بکشد.

 

  مامورسبحان که به خود امده بود، بدون معطلی وتردد به سوی کوه دویده بود. دید ضعیفش در هنگام شب از یک سو و شتاب وبی قراری واضطرابش از سوی دیگر باعث شده بودند که پایش به چاه وچاله وگودال وجویچه واشیای کارآمد وناکارآمد گیر کند، بار ها بیفتد وبار ها برخیزد وهمچنان بدود و باد هم به گردش نه رسد. از بس افتیده بود، خون وخون پر شده بود. اسلحه یی را که از شفیع گرفته بود، گم کرده بود، کرتیش پاره شده وتنبانش از چند جا جر خورده بود، زانوانش، دستانش ، وصورتش خراش برداشته بودند ویک لنگ سلیپرش در کوت زباله ها فرو رفته وهمان جا مانده بود.البته باغ شفاخانه نیز پر بود از علف های خشک وتیز وبرنده و خارهای مغیلان!

 

 مامور سبحان زده وزخمی شده بود تا به نزدیک دیوارهای سنگی رسیده بود. درآن جا باید مکث می کرد و اندکی تأمل که چه باید کرد؟ بدبختی اش این بود که هیچگاه گذرش به این طرف ها نیفتاده بود. نمی دانست که درآن سوی دیوار چه چیزی در انتظارش است ؟ آیا فضای آن طرف باز ووسیع  وروشن است و یا تنگ وتاریک و انسان می تواند بدون این که دیده شود، به سوی کوه بدود. بدبختی دیگر این بود که از بوی گل های درختان اکاسی که اینک آخرین گلبرگ هایش را می ریخت ، مست شده بود و فیلش یاد هندوستان کرده وعطسه زدن به سراغش آمده بود. حالا دیگر هم به فکر یافتن دستمال ابریشمی هراتیش بود وهم به فکر یافتن راه وچارهء کار. می ترسید که از دیواربالا برود وهمین که به آن سوی دیوارخودرا پرتاب کند ، بالای سرش سایه های سرد وخشن میل ها وسرنیزه های اسلحهء سربازان را مشاهده کند. یا هنگامی که به دیوار بالا می شود، همان سربازانی که در آن سوی دیوار سنگر گرفته اند، با شلیک صدها فیر بدنش را سوراخ سوراخ نمایند.... اما درآن حالتی هم که بود، نمی توانست توقف کند. توقف یعنی پایان مبارزه و تسلیم شدن به دشمن.

 

 این غریزهء بقا بود یا عشق به زنی که امید تصرف وکام گرفتن دوباره از وی در قلبش می جوشید، یا ایمان به آرمانی که در سر داشت؟ هرچه که بود، انگیزه یی بود تا مامور سبحان برای زنده ماندن تلاش کند. او اینک می دید که موترهای زیادی داخل شفاخانه شده اند ، صدای امر ونهی ودستور فرماندهان آن ها را می شنید. می شنید که سربازان را به چند گروپ تقسیم می کنند وهرگروپ را به سمتی می فرستند برای پیگرد وجستجو.... حتا اکنون سایه های شان را می توانست دید که در پرتو روشنی افگن های قوی وچراغ های موتر ها وامبولانس ها، درخت به درخت وبته به بته وبلست به بلست باغ بزرگ شفاخانه را می پالیدند. حالا دیگر مامور سبحان می دانست که مرگش در فشرده گی کوتاه وتیزی یک گلوله یی که با فشار شستی رها می شود، نهفته است. حتا اگر آن شست، شست سرباز ناشیی باشد که همین هفته پیش برای اولین بار به صورت اجباری لباس نظامی پوشیده وماشهء تفنگ را لمس کرده است. ..

 

  درهمین فکر ها بود ، درفکرترس از همان گلوله یی که ناگهان رها شود وبرقلبش یا پیشانیش بنشیند که ناگهان به فکر درخت اکاسی افتاد. درختی که از عطر گل های سپید ولی پیرش به عطسه زدن افتاده بود. چه می شد که از آن درخت بالا شود ، نگاهی به بیرون افگند واگر همه چیز بروفق مراد باشد، خودرا به بیرون افگند و بگریزد. بلی خوب می شد، بسیار خوب می شد. وانگهی مگر راه دیگری داشت برای فرار از آن بن بست ؟ مامور سبحا ن مانند یک دزد ، بدون سروصدا از درخت بالا رفته بود، درپشت دیوار هیچکسی به نظرش نخورده بود. به سرعت خودرا به آن طرف انداخته وبعد خمیده خمیده در امتداد دیوار به راه افتاده بود. مدتی در بین یک گودال نشسته بود، به سر ووضع خود نگریسته وپی برده بود که وضع مسخره یی دارد. لباس هایش پاره وپوره و یک پایش بدون پاپوش بود، از جراحات پاها ودست هایش هنوز هم خون نیش می زد. ولی مهم نبود، مهم این بود که از خطر مرگ جسته بود وحالا هیچ اهمیتی نداشت که با این سر ووضع به کجا می رود.

 

  اکنون نورشیری رنگ ماهتاب فضای اطرافش را قابل رویت ساخته بود. درپیش رویش همان کوه بلند ومغرور واستوار ایستاده بود واگر سینه خیز به سوی آن می خزید، کسی وی رادیده نمی توانست. ... دردامنهء کوه که رسید، احساس کرد که دیگر توان خزیدن وراه رفتن راندارد. سنگ بزرگی در برابرش بود، باید هر طوری که می شد خود را به آن سنگ می رسانید و درآن جا دم می گرفت و پنهان می شد. بادشواری فراوان خود را به آن جا رسانید و همین که رسید ، افتاد و نقش زمین شد. به هوش که آمد، عروس سحر گاهی را دید که با دیو شب در جدل بود؛ اما هنوز هم درکوه سکوت حکمفرما بود وتیره گی وتاریکی.. این سرمای سحرگاهان بود که مامور سبحان را بیدار ساخته وعقل وشعورش را به وی باز گردانیده بود. حالا همین عقل وشعوربازیافته اش بودند که به وی نهیب می زدند تا هرچه زودتر ازآن جا بگریزد. زیرا که آن جا نه جای آسایش بود ونه مکان امن وبی خطر. از جایش که برخاست وبه بلندای کوه نگریست، آه از نهادش برآمد. کوه بلند وشامخ بود وتوان بالا رفتن ازآن درقدرتش نبود. اما باید به سمتی می رفت وبه سویی رهسپار می شد. به سمت راستش که نگریست ، از احساس خوشآیند ناشناخته یی لبریز شد. .. در دوردست ها مینارهء مسجدی به نظرش رسید وبا خود گفت به همان سو می روم ، به سویی که دردل وذهن ودرمیان مردمش خدا خانه کرده است.

 

  درراه که می رفت به پوچی های زنده گی می اندیشید.. آری این زنده گی چقدر بیهوده بود واین آدم ها به چه تارهایی بسته . مثلاً همین دیشب با چند فشار سرانگشتش، چند تا آدم را کشته بود؟ دقیقاً نمی دانست. اما ازکشتن پولیس شادمان بود واز کشتن آن دختری که تا آخرین رمق حیات، گوشی تلفن را به گوشش چسپانده بود، اندوهگین وپشیمان. از این احساسات ناهمگون تعجب کرده بود، از کشتن، پشیمان شدن وبخشودن... بعد باشی افضل به یادش آمده بود. یادش آمده بود که بم را درست ودقیق  به سوی وی پرتاب کرده بود، پس باید حتماً توته توته شده باشد. کاش همان وقت بر می گشت ومی دید که آن پشک هفت جان زنده است یا مرده؟ خدا خدا می گفت که کشته شده باشد. اگر کشته شده می بود، حتماً برادرطاووس ازنزدش سپاسگزاری می کرد. اما اگر نمرده باشد ، مهم نبود،اگر این جا نمرد،  یک جای دیگری مردار خواهد شد.

 

 درراه ، به مسایل دیگری هم فکر می کرد. ازجمله شیرین را می دید که دربالای چپرکتش نشسته وچق چق می کند. او اکنون تردیدی نداشت که آن زن شیرین بود؛ اما چرا درهمان جا به این واقعیت گردن ننهاده بود، مگر نه آن که زنش را برده بودند به شفاخانه برای بستن زخم های قمچین ملاحسام الدین جن گیر وبرای خارج کردن جن ها از زیر زبانش ؟  وانگهی اگر شیرین نبود پس کی بود؟ آخر چه کسی می توانست چنان زیبا باشد و هنگام گریه شانه های ظریفش را مانند زنش تکان بدهد؟ تمایل به برگشتن به شفاخانه ودر برکشیدن وبوسیدن شیرین، اینک دردرون وی می جوشید. میل سرکشی در وجودش بیدار شده بود، گونه هایش از شدت هیجان جنسی می سوختند وآرزوی یک همآغوشی دیگر با شیرین، دست از سرش برنمی داشتند.

 

   اما ازاین آمیخته گی احساس ها وغریزه ها دمی نگذشته بود که صدای اذان خروس نزدیکترین خانهء آبادی به گوشش رسیده بود،  به خود آمده وذهنش یکسره از شهوت ، از حس انتقام و رأفت قلب خالی شده بود. ..در عوض،  این ترس بود که جاگزین آن شده بود. می ترسید از دست های خون آلودش ، از پاهای برهنه اش ، از لباس های پاره وپوره اش.آخر با این هیئت وانداز کجا می رفت ؟ چطور خود را به مردم نشان می داد، به آن ها چه می گفت که کیست وچرا به چنین حال وروزی افتاده است ؟ آیا با پای خود به سوی چوبهء دار نمی رفت ؟  کاش چاه آب یا جوی وجویچهء پرآبی در برابرش پیدا می شد تا هم رفع تشنه گی می کرد وهم دست ها وپا ها وصورتش را می شست وبه آدمیزاد شباهت پیدا می کرد... صدای اذان که از منارهء مسجد برخاست ، مامور سبحان برآن شد که به همان سو برود. زیرا از زینه های مسجد بود که اورا یافته وبزرگ کرده بودند. این مسأله را همان مرد نیکوکار که پدرش شمرده می شد،  در آخرین لحظات عمرش به وی گفته بود. خلیفه غلام رسول مرحوم وننه صفورا هم از این موضوع خبر داشتند وحتا به او گفته بودند : حرامی . لابد چیزهایی می دانستند ، حیف که غلام رسول درگذشت ؛ ولی صفورا زنده است و حتماً روزی حقیقت را ازنزدش خواهد پرسید .بلی باید به مسجد رفت ، درهمان جایی که اورا یافته بودند وحالا اگر قرار باشد بمیرد، چه جایی بهتر ازآن ؟

 

 راه مسجد را که درپیش گرفت، ناگهان با شگفتی پی برد که زیاد هم آدم بدبختی نیست. یک اخوت باطنی با مسجد ونماز گزاران دردلش جوانه زد وشگفت وبا خود گفت در آن جا خداست. بنابراین به عنایات او امید می بندم وناگهان این ابیات مولانا درذهنش زنده شدند. ابیاتی را که همان مرد نیکوکار یعنی پدر خوانده اش هراز گاهی زمزمه می کرد:

  این همه گفتیم لیکن دربسیج / بی عنایات خدا هیچیم هیچ / بی عنایات حق وخاصان حق/گرملک باشد سیاهستش ورق /


ولی هنوز به مسجد نرسیده وسایه اش بر دیوار های کوتاه احاطهء آن نیفتاده بود که دوتا سگ ، از درون روشنایی شیری رنگ سحر، پارس کنان بیرون شدند وبا سرعتی همچون باد به او رسیدند وتنبان وپیراهن پاره وخون آلودش را به دندان گرفتند وهمچون دو دژخیم در دو طرفش ایستادند. اگرچه مامور سبحان دست به تفنگچه برده بود ومی خواست سگ ها را ازسر راهش بردارد ؛ ولی نماز گزاران که آسیمه سر رسیده بودند، تصمیمش را عوض کرده وآرام وخونسرد ایستاده بود. نماز گزاران می خواستند دست هایش را ببندند وبه پاسبانی تسلیمش کنند که ملای مسجد پیداشده وگفته بود: دست نگهدارید،  صبر کنید، این آدم به مسجد پناه آورده ومسجد خانه خداست واین شخص هم مهمان خدا. معلوم می شود که این شخص مسلمان است ومجاهد، ورنه چگونه با این سر و وضع به مسجد رو می  آورد ؟

 

 پس ازآن که ملای مسجد ونماز گزاران برایش غذا دادند و لباس و چلی مسجد چپلکی برایش پیداکرد، مامور سبحان دست ملا را بوسید وبه راه افتاد ودر بازار قریه که رسید تکسیی یافت و گفت که کجا می رود. او می دانست که دیگر نمی تواند به منزلش برگردد؛ زیرا اگرهیچکسی اورا ندیده ویاشناسایی نکرده بود، باشی افضل که دیده بود..حالا کی می دانست که باشی افضل زنده نباشد؟ آن زنی که شانه های ظریفش از فرط گریه مانند شانه های زنش تکان می خوردند وآن دو پولیس گروگان و آن که از بالای زینه به سویش شلیک کرده بود، نیز چهره اش را دیده بودند. آخر چه کسی می توانست این بینی بزرگ ، این شکم برآمده واین کلهء بی مو را از یاد ببرد ؟  شاید هم شاهدان دیگر مرده باشند؛ اما شیرین زنده است. آیا شیرین دوباره هوشیارشده  است ؟ آیا شیرین می داند که من یعنی شوهرش یک قاتل حرفه یی هستم ؟ آیا شیرین حاضر می شود که مرا به دام پولیس بیندازد؟

 

  همین سوال ها درذهنش تکرار شده می رفتند که به گلباغ رسیده و بلافاصله به سوی همان خانه یی رفته بود که دو روز پیش با طاووس ملاقات کرده بود. مدتی دروازهء کوچه را کوبیده بود تا صدای زنی برخاسته وپرسیده بود کیست وچه می خواهد؟ مامور سبحان پرسیده بود، آیا کاووس در خانه است ؟ زن با تعجب جواب داده بود، کاووس ؟ من چنین کسی را نمی شناسم.... درهمین هنگام دروازهء حویلی را طاووس باز کرده ورفته بودند به داخل حویلی وبه سراچهء آشنا. طاووس ازدیدن مامور سبحان خوشحال شده وگفته بود که باور نمی کند که وی را زنده وسلامت می بیند. طاووس ازتمام جریان هایی که درشفاخانه رخ داده بود، اطلاع داشت؛ زیرا دلاور تحویلدار از سیرتا پودینهء آن ماجرا ها را برایش قصه کرده بود.منتها دلاور همین قدر نمی دانست که مامور سبحان پس از پرتاب کردن بم دستی چه شد؟ زخمی ویا کشته شد ویا گریخت؟ همچنان او خبر نداشت که باشی افضل زنده است یا مرده ؟ زیرا وی را نمی شناخت، فقط شنیده بود که از اثر پرتاب بم دستی نه تنها پولیس ها بل عدهء زیادی از مریضان ونرس ها و کارکنان شفاخانه کشته ویا زخمی شده بودند..

 

  طاووس از مرگ سنبل اندوهگین بود، از چشمانش غم بزرگی خوانده می شد وهر بار که نام سنبل را به زبان می آورد، با تلخی ودرد بیان می کرد. طاووس سنبل را شهید می شمرد ومی گفت زن مبارزی بود که خدمات زیادی برای جهاد واسلام کرد ونباید نامش فراموش شود. از جمدر هم به نیکویی یاد می کرد وبرایش طلب آمرزش می نمود. جسارت وشهامت مامور سبحان را می ستود ومی گفت سازمان ورهبر آن به وجودش افتخار می کند. او موقعیت حساس مامور سبحان را درک می کرد وبه همین سبب برایش گفته بود که تا افتیدن آب ها از آسیاب ها دیگر به منزلش بر نگردد..

 

***

  روزهایی را که مامور سبحان درآن سراچه می گذرانید، ازبدترین روزهای زنده گی اش بودند. زیرا که از شیرین دور بود، احوال گلاب را نداشت ونمی دانست که سخیداد سرکاتب برای ترتیب کردن بیلانس آن ماه در چه تب وتابی به سر می برد. اگرچه نان وآب وغذای مکلف را همان زن میانه سال برایش می آورد وآفتابهء وضویش را پر می نمود وبرتخت بام می گذاشت؛ اما مامور سبحان به چیزهای دیگری هم ضرورت داشت. مثلاً اندیشیدن به ترکیب صورت وچهرهء زیبای زنش ، به گیسوان سیاه شکن درشکنش ، به اندام برهنه اش که در پسخانه دیده بود وبه بسا نکات دیگر. مامور سبحان در اندیشه هایش که فرو می رفت وشیرین را در نظر می آورد، با وی سخن می گفت ، همرایش می خندید، ناز ونوازشش می داد ، می بوسیدش وبه پرسش ها وخواست ها ونیاز هایش با کمال رغبت پاسخ می داد. یک شب که به یاد شیرین به خواب رفته واورا برهنه کرده وبوسیده بود، شیرین وی را از خود رانده وگفته بود:

 

  - به جانم دست نزن، تو یک آدمکش هستی ، یک آدم کش خبیث . ..آن نرس چه کرده بود که وی را کشتی ؟ مریضان بی گناه و کارکنان شفاخانه به تو چه ضرری رسانیده بودند که توسط بم آنان را تکه تکه کردی؟ تو یک جنایتکار هستی ؟ تو باید اعدام شوی ..برو برو قاتل..

 

 مامور سبحان که جوابی نیافته بود تا به شیرین بدهد، از نزدش قهر کرده ورفته بود ؛ ولی صبح که از خواب بیدار شده بود، خود را ملامت کرده بود که چرا جوابی برای پرسش های زنش نداده است. آخر مگر نه آن که هرکاری که می کرد به دستور رهبرسازمان بود وبرایش  گفته بودند که برای ترقی وتعالی دین مبین اسلام نباید ازکشتن آدم هایی که مانع اجرای وظیفه می گردند، دریغ ورزد... اماشیرین بدون موجب وی را قاتل وخبیث خوانده بود. کاش از وی می پرسید که وجه تشخیص میان یک روح شریر وخبیث وروح یک آدمی که مجبور به اطاعت از دساتیر رهبرانش است، از نظر وی  چیست ؟ آیا روح خبیث می تواند مهربان باشد ، می تواند دوست بدارد، عشق بورزد وبه پیروزی عشق ایمان داشته باشد؟ آه شیرین، کاش به تو می گفتم که دو نیروی متضاد دایم در قلبم در ستیزهستند. اگر می دانستی که من هم دیوم وهم فرشته ، درآن صورت باز هم مرا آدم خبیث می پنداشتی ؟ مگر نمی دانی که من می کشم ، فقط به خاطر انجام تعهد ودَینم ؟ اما من آدم فزون خواه و خبیث و بدنهاد نیستم. من برای ارضای خواست های شیطانیم نمی کشم ، بل به خاطر نجات اخلاق عمومی می کشم.

 

  این مسأله واضح بود که مامورسبحان هیچ خصومت ذاتی نسبت به مردم وانسانهای سرزمینش نداشت. او اگر مردم را دوست نمی داشت، به آنان دشمنی وعناد نیز نمی ورزید... پیش از آن که گربهء ابلق را در خانهء خیرالله سرکاتب سرببرد وبه چنگک بیاویزد، آزارش به هیچ سگ وگربه یی نرسیده بود. او از لابه لای کتاب های گوناگونی که پدرش برایش تدریس می کرد یا در این سال های اخیر به دستش رسیده بود، اندوخته های فراوانی کسب کرده بود. او در این کتاب ها خوانده بود که دوست داشتن جانوران وآدم ها ودرخت ها وسبزه ها فضیلتی است که تنها نوع بشر از آن برخورداراست. او پیش ازآن که با این کاووس که خودرا طاووس می خواند، آشنا شود، بارها با استاد موسی دراین باره صحبت کرده بود. اوبه موسای بزگفته بود که دوست داشتن آدم ها، دل آدم را روشن می کند وکینه ونفرت نسبت به آدم ها و موجودات زندهء دیگر، روح وروان را تاریک می سازد. مامورسبحان به یاد می آورد که موسای بز، شیرین را خوش نداشت؛ زیرا وی را از طایفهء دلاک ها می دانست ومعاشرت ونزدیکی با وی را، دون شأن خویش ؛ اما خوشش می آمد که به تن وبدن او ومادرش دست بکشد. خیانت روح موسای بز درهمین امر نهفته بود؛ ولی صداقت وصفای روح خودش به این امر مربوط بود که تصور می کرد، دل انسان مانند یک باغچهء پر ازغنچه است.... حالا این تو هستی که باغچه را با محبت آب می دهی یا با نفرت ؟ سبحان تصور می کرد که غنچه ها هم احساس دارند، آنها محبت را پذیرا می شوند وبه همین سبب شگفته می شوند، شگوفه می کنند و میوه می دهند ؛ ولی همین غنچه ها،  نفرت را با نفرت پاسخ داده ، پژمرده می شوند ومی میرند.

 

 مامور سبحان در مورد شیرین وصفورا نیز همین طور می اندیشید. اگر موسای بز، دلاک ها وسلمانی ها را به عنوان مردمان دارای خانه  وخانوادهء اصیل نمی پنداشت وتصور می کرد که اگر قمچین بخورند یا سنگسار شوند و از جامعه طرد گردند، عقیده ونظر خودش بود. عقیده وباوری که نسل اندر نسل برایش به میراث رسیده بود. اوباهمین باور تولد شده وبا همین اعتقاد هم می مرد؛ ولی درنظر مامور سبحان دلاک بودن نه تنها جرم نبود، بل شرم هم نبود. اوتفاوت میان یک روح شریر وبد سگال را در همین تحلیل ها بررسی می کرد ودرعالم خیال به شیرین می گفت، حتا سگ هایی که عو عو کنان به طرفت می دوند ودندان نشان می دهند، نیت شومی نسبت به تو ندارند. غرش ها ودندان نشان دادن های شان تنها وتنها از روی گرسنه گی است.  می توانی لقمه نانی ویا پارچه استخوانی به طر فشان بیندازی وبعد بالای موهای شان دست بکشی وپوزهء شان را لمس کنی.

 

  بدینسان مامور سبحان روزان وشبانی را که درآن سراچه می گذرانید و با خیال شیرین سحر می کرد وبا او درخواب ورؤیا گفتگو می نمود، از کشتن ، نفرت داشتن وکینه ورزیدن یا دوست داشتن وبخشودن، تعبیرها وتفسیر هایی متفاوتی ارائه می کرد که درذهن به شدت پریشان و متحولش، هردم به رنگی در می آمدند و چهره عوض می کردند؛  ولی هنگامی که پی می برد، ازاین آشفته فکری ها هیچ حاصلی به دست نمی آید وانسان هایی را که بدون مورد کشته است ، زنده نمی گردند ، این بیت مولانا را زمزمه می کرد:

 

حال من اکنون برون از گفتن است

آن چه می گویم نه احوال من است


June 22nd, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب